کوچ‌نشین

نوشته‌هایی درباره‌ی شهر و اداره‌ی آن

کوچ‌نشین

نوشته‌هایی درباره‌ی شهر و اداره‌ی آن

این صفحه‌ای است که من - فرشید مقدم سلیمی - برای بازنشر نوشته‌هایم بین سال‌های ۱۳۹۳ و ۱۳۹۸ استفاده کردم. این نوشته‌ها عموماً در زمینهٔ مطالعات شهری هستند.

  • ۰
  • ۰

روشنفکران خیالی کسانی اند که برای تغییر کار نمی‌کنند. آنها خود را از تغییرِ شرایط اجتماعی عاجز می‌دانند. در عوض تلاش ایشان متوجه تظاهر به روشنفکری است. تصویر عموم از روشنفکر مشتمل بر نمادهایی است که روشنفکرنماها آنها را دایم ارایه می‌کنند. بخشی از این نمادها در نوع و نحوۀ مصرف کالاها ارایه می‌شوند. مثل مصرف تئاتر، موسیقی کلاسیک و مجله‌های روشنفکری. این مصرف در فضاهای ویژه‌ای هم انجام می‌شود بنابراین حضور در این فضاها هم نمادهای روشنفکری محسوب می‌شوند (مثلاً کافه). نزدیکی با روشنفکرانِ شناخته‌شده، کسانی که خودشان نماد روشنفکری‌اند، شگرد دیگری است. باید روشنفکرنماها را در کنار نمادهای روشنفکری دید. روشنفکرها عامه را ریز می‌بینند، از عوام فاصله می‌گیرند، تحقیرشان می‌کنند. آنها نمی‌توانند از موضع برابر با انسان‌های دیگر مواجه شوند. پس تکبر می‌شود علامت روشنفکری.

اما تولیداتِ روشنفکرنماها حرف‌ها و متن‌های اجق‑وجق است. بی‌سروته. گاه هم بی‌سروته نیست. کسانی از روشنفکرنماها به طور جدی نظریه می‌خوانند. آنها خیلی خوب می‌توانند اندیشه‌های یک فیلسوف را تفسیر کنند یا چند نظریه یا مفهوم را مقایسه کنند و سنتز بسازند و حتی نظریۀ بدیعی ارایه کنند. البته شمار ایشان کمتر است. با این حال این فعالیت‌های فکری همواره در خود می‌مانند و به چیزی و جایی وصل نمی‌شود، آن‌ها توان تغییر شرایط را ندارد. این روشنفکران همان رویکرد را به کتابخانه دارند که به هایپراستار! کالاهای تئوریکِ متنوعی در بازارِ اندیشه هست، مناسبِ هر ذوق و سبک و سلیقه‌ای. باید هزینه‌ای پرداخت، آنها را خرید و مصرف‌شان را نمایش داد. هزینۀ نظریه‌خواندن، همان زمانی است که شخص صرف می‌کند. یعنی روشنقکرنمایِ جدی بودن هم هزینه‑فرصت زیادی دارد. بنابراین این شیوۀ زندگی متناسب با طبقۀ درآمدی خاصی در جامعه است. اگر چه برخی از جوانان طبقات پایین هم در دوره‌های کوتاهی از زندگی‌شان مخصوصاً در دانشجویی این فرصت را دارند که روشنفکرانه زندگی کنند، اما عموماً این زندگی متناسب با طبقات متوسط به بالا است.

با فعالیتِ روشنفکر‌نماها آب از آب تکان نمی‌خورد. اینان حتی در زندگی خصوصی‌شان هم محافظه‌کارند. روشنفکرنمایی را در نظر بگیرید که والدین‌اش سفته‌باز، سهام‌دار بانک، دلال، بساز‑بفروش یا مدیر سیاسی اند. روشنفکرنما خدا را شکر می‌کند که چنین والدینی دارد که اسبابِ کار روشنفکرانۀ او را فراهم می‌کند. روشنفکرنمای ما قادر نیست عملاً هیچ فاصله‌ای با شرکت‌داری، سیاست‌ورزی و تجارتِ مرسوم و معمول بگیرد. روشنفکرنمای ما اگر روزی تحت فشار مالی یا اجتماعی به کار حرفه‌ای برای کسب درآمد بپردازد، خود را ناچار می‌بیند که راه پدر را بی کم و کاست ادامه دهد. این وضعیتِ تناقض‌آمیز، رو دوش روشنفکرنما سنگینی می‌کند. او برای رهایی از این تناقض دو راه دارد. یکی اینکه روشنفکربازی را کنار بگذارد و بچسبد به زندگیِ واقعی و نان و آب؛ به بیزینس! این راه صادقانه‌تر است. راه دیگر این است که تا جایی که می‌تواند حسابِ کسب‌وکار را از اندیشه جدا کند. در نظرِ او، در کار منطقِ سود و سرمایه و قدرت حکم‌فرما است اما در عرصۀ اندیشه با هر منطقی می‌توان پیش رفت. کار عرصۀ واقعیتی است که با قوانین و مقررات، عُرف و راه‑ورسومِ روشن و شیءشده هدایت و کنترل می‌شود اما در بیرونِ کار، اندیشه «با توسنِ گسسته عنان/ از هزار راه/ رفتن به اوجِ قلۀ مریخ و ماه را/ تدبیر می‌کند.»[1] غیرِکار، عرصۀ آزادی است. آزادی مصرف، آزادیِ بیان در کافه، آزادیِ بی‌منتها در ملکِ خصوصی، آزادیِ چرندگفتن تا قیامت. روشنفکرنما اگر نتواند با این دو راه از تناقض‌اش بگریزد شاید رو به مضمحل کردنِ زندگی خود برد. (مثلاً با دود و دم) روشنفکرنماها در عمل معمولاً ترکیبی از این راهها را در پیش می‌گیرند.



[1] شعر «اوج» از فریدون مشیری؛ مصرع آخر را دستکاری کرده‌ام. اصل‌اش «تدبیر می‌کنی» است.

نظرات (۱)

  • نوشتۀ مرتبط نادر فتوره‌چی
  • بعد از کلی جر و بحث در یک کافۀ عروسکی درباره انقلاب و پرولتاریا و پازولینی و کوفت و زهر مار، وقتی که شکم ام از محتویاتِ کیک خامه‌ای و آب‌طالبی و چای آلبالو پُر بود، درست در همان لحظه‌ای که به سمت ماشین چند ده میلیونی‌ام روان بودم و در دل به محمود آقا، خشکشوئی همیشگی‌ام به خاطر انداختن خط اتو بر آستین کت بد و بیراه می‌گفتم، زیر بانکی که از آن برای خرید از شاپینگ سنتر فلان پول نقد گرفتم، مردِ هم سن و سالی را دیدم که با یک گونی بزرگ، یک گونی خیلی بزرگ، روی سکوی بانک نشسته بود و با استیصالی غیر‌قابل اندازه‌گیری، به حرکات و تقلاهای من و دیگران نگاه می‌کرد
    از پولی که گرفته بودم، دو اسکناس جدا کردم و به سمت‌اش رفتم
    دستم را که برای دادن پول دراز کردم، دیدم دارد گریه می‌کند
    گفت می‌خواسته برود حمام، اما راه اش نداده‌اند و این مسئله برایش آنچنان دردناک بود که ‌نمی‌توان توصیف کرد؛ عزت نفس اش را بیش از پیش کشته بود
    بی‌هیچ اغراقی، از آن لحظه به بعد، حتی یک لیوان آب خوش از گلویم پایین نرفته است
    حتی خجالت می‌کشم بروم حمام؛ احساس می‌کنم همۀ گونی به دوشان تهران ایستاده‌اند و دارند نگاهم می‌کنند
    حتی خجالت می‌کشم مارکس بخوانم؛ اصلا خجالت می‌کشم چیزی بخوانم که مثلا بفهمم فلانی در قرن نوزدهم، همان را می‌گفت که آن یکی در پیش از میلاد. خب که چه؟ می‌گفت که می‌گفت، فایده‌اش برای آن گونی‌به‌دوشِ روی سکوی خیابان گاندی چیست؟ 
    تکلیف او چه می‌شود؟ چقدر هروئین تزریق کند؟ چند گونی قوطی آب معدنی جمع کند؟ اصلا گیرم یک بارهم یکی پیدا شد و اجازه داد حمام کند. حمام کند که چه بشود؟ گیرم دو وعده غذا هم آقای خوشتیپ خانِ رستوران ایتالیایی خیرات کرد. بعد چه؟ وعده سوم چه می شود؟ فردایش چی؟ پس فردا چه کند؟
    حالم از کلمات «عشق» و «هنر» و «ادبیات» و حتی «نظریه» به هم می‌خورد. همه‌اش خوراک ِ وقت پرکنیِ موند بالا و قمپُز درکنی در جمع احمق‌هاست؛ احمق‌های کافه، احمق‌های گالری و سمینار، احمق‌های دورهمی، احمق‌هایی مثل خودم
    کارم به جایی رسیده است که وقتی یکی می‌خواهد ژست کارشناس بگیرد و درباره «دستاورد‌های توافق» و جواد ظریف و پریف و جان کری و اره و اوره یاوه‌های صدمن یک غاز ِ بی.بی.سی را تحویلم دهد، می‌خواهم با چوب دنبالش‌اش کنم و وادارش کنم از درد زوزه بکشد
    حتی به سرم زده بود بروم «پرفورمانس» یکی از این پاپت‌های کج و کولۀ دولتی را در گالری فلان به هم بریزم و زیر مشت و لگد، به دست و پا و گوه خوردن بیاندازم‌اش
    شما اینطور نشده اید؟
    هنوز زندگی برای‌تان زیبایی‌های خودش را دارد؟
    هنوز دارید عکس سلفی می‌گیرید؟
    هنوز به فکر جور کردن بورس لندن‌اید؟
    هنوز می‌خواهید سرتان را تکان دهید و بگویید «باید از اینجا» رفت؟ کجا می‌خواهید بروید؟
    هنوز هم می‌خواهید بگویید هر که هر چه دارد نوش جان‌اش؟ می‌خواهید بگویید کار کرده و به اینجا رسیده؟
    هنوز می‌خواهید برای «موفقیت» و «پیشرفت» در زندگی برنامه ریزی کنید؟
    هر کاری می‌خواهید بکنید 
    اما این را بدانید 12 میلیون نفر در ایران محتاج «بسته امنیت غذایی» هستند و چند میلیون نفر در خیابان و لای زباله‌ها زندگی می‌کنند؛ زندگی که نمی کنند، دست و پا می‌زنند و شما می‌کوشید آنها را نبینید
    میلیون‌ها پدر، بر سر جور کردن یخچال و فرش ماشینی جهیزیه دختران‌شان به فکر خودکشی افتاده‌اند و هیچ کدام‌شان فرقی با شما گوگول مگولی‌ها و پدران و مادران‌تان ندارند، جز آنکه به فلان جای‌شان هم نیست من چه می گویم یا شما چه جواب می‌دهید
    هر چند می‌دانم حواس‌شان به تک تک ما برخورداران از «مضحکه اعظم» هست 
    آنها گوش به زنگ و مراقب‌اند
    مراقب نیش‌های باز، مخیله‌های کوچولو و بوی لوسین ما، بعد از هر بار استحمام

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی